سینا ساعی هذیون Sina Sae Hazyoon مناز اینبابتحالم بده که عمرمُ ریختیندور من از اینبابتحالمبده کههیچینشدهجور اینچشم صبور هرچیبودمنتظر نور شداسیر دستزور [قسمت یک] زمستون ۴۰۱ ِ یخچال خالیمنگام کردُ زدم باز سکسکه اما گوشت تن من رو اجاق توباز استیکه تا چشمبه میزاری سر ماهست هی چکه یه جنگ نابرابر هرچیفکر کردمکه بردم اما باختم آخر خیلی وقته خواب ندارم شدم تواینسیکل معیوب و این ماجرا غرق آرزو شده داشتن یه خونه و ماشین به جاش بالا میبرنهیعلمسیاسیم یه زندگیسادهمی خواستم نه جوخه و اژیر نداشتم به هیچ شرق و غرب و هیچ حزب نیازی من که اصلا وقتنداشتمبخوامزبان یادبگیرم اینا لاکچری هایین که برامفانتزین بخوام آگاه شمبایدزمانوایسه بیشتر من گرسنمه راجع به غذام واقع بینم سرانهمطالعهدر نمیاد از باتلاق این شهر ترجمه ها هم که خود سانسور تا قراردادبگیرن از کجا بفهمم